سازنده ترین کلمه «گذشت » است .... آن را تمرین کن
پرمعنی ترین کلمه «ما» است .... آن را به کار ببند
خودخواهانه ترین کلمه «من» است... از آن حذر کن
روشن ترین کلمه «امید» است.... به آن امیدوار باش
ضعیف ترین کلمه «حسرت» است .... آن را نخور
محکم ترین کلمه «پشتکار» است .... آن را داشته باش
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
.
..
نتیجه اخلاقی :
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
شــــهادت بــــــــانــــــــوی دوعـــــــالم
حضـــــــــرتـــــــــــ زهــــــرای مرضـــیه (س)
رو بــــه تـــــــمـــام دوستاران آن بزرگوار
تـــــــســـلیـــــــت مـــــــیــگـــــــــم
مهمانان ناخوانده
روزی دو نفر ناشناس به در خانه ی حضرت ابراهیم (ع) آمدند و به او سلام کردند . ابراهیم (ع) جواب سلامشان را داد و به آنها خوشامد گفت . سپس به درون خانه دعوتشان کرد و برایشان غذا آماده نمود و نزدشان آورد ؛ اما آنها دست به غذا نزدند . ابراهیم (ع) وقتی دید آن دو مرد ناشناس غذا نمی خورند در دلش از آنها ترسید .
مهمانان ناشناس که متوجه ترس ابراهیم (ع) شده بودند به او گفتند : از ما نترس ! ما فرشتگان خدا هستیم که برای نجات حضرت لوط(ع) به شهر سدوم می رویم .
اما برای تو یک مژده داریم . خداوند به زودی فرزندی نیکو به تو می بخشد.
در این هنگام ساره همسر ابراهیم (ع) خندید و با تعجب گفت : " چگونه می توانم فرزندی بیاورم درصورتی که من و شوهرم هر دو پیر و ناتوانیم !
فرشتگان به او گفتند : این خواست خداست و او بر هر کاری توانا است.
حضرت ابراهیم (ع) از فرشتگان پرسید : مأموریت شما چیست ؟ فرشتگان گفتند : " ما به سوی لوط می رویم تا به او خبر دهیم به زودی عذاب خداوند بر قوم فاسد و گنهکارش فرستاده می شود . سپس مهمانان حضرت ابراهیم (ع) به سوی لوط رفتند و به او گفتند :
- ای لوط ، ما فرستادگان پروردگار تو هستیم و برای نجات تو آمده ایم . همین امشب با خانواده ات از شهر خارج شو . سپیده دم فردا عذاب خدا بر مردم این شهر فرستاده می شود.
لوط و خانواده اش به جز همسر لوط که شخصی فاجر بود شتابان از شهر خارج شدند و ناگهان زمین لرزید و شهر زیر و رو شد و بارانی از سنگهای آسمانی باریدن گرفت و خانه هایشان را در هم کوبید و از آن قوم فاسد و گنهکار که روزگاری بالای دریای " بحر المیت " – دریای مرده – امروزی زندگی می کردند یک نفر هم زنده باقی نگذاشت.
پوبی اخو که دگه موسم بهارندی
مجال رهتنه صحرا دیم یارندی
اهر کجا که مرسه مبینه سوزی رن دی
بهارکو بنظر می که بهز پارندی
نوروز آریایی به شما و ساکنان دیار آریاگان مبارک باد.
دوست داشتن، همیشه گفتن نیست .
گاه سکوت است
گاه نگاه است گاه انتظار ...
بی تو گلزار جهان ظلمت زندان من است گر توباشی نزد من، زندان گلستان من است .
خاطرم نیست تو از بارانی ... یا که از نسل نسیم ...
هرچه هستی گذرا نیست هوایت، بویت ... تومرا یاد کنی یا نکنی، من بیادت هستم .
تو مرا میفهمی...من تو را میخواهم، و همین ساده ترین قصه یک انسان است. تو مرا می خوانی...من تو را نابترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من خواهی ماند....تا ابد خواهی ماند.